من اعترافمیکنم که دستهای سنگیم بدون تو شکسته اند من التماس می کنم که در نگاه ساکتت دوباره پر شوم ز اشک دوباره پر شوم زآه وبگذرم از این هوای پر گناه چگونه می توان نشست چگونه می توان ندید چگونه می توان نخواند در این دیار پر سکوت چگونه می توان شنید چه روزها که آمدند نیامدی چه هفته ها که می روند نیامدی ومن پر از دوباره ها دوباره ها دوباره ها قسم به او قسم به آبی حضور او به غربت شکسته ام قدم گزار غریب تر زغربت پرندگان بسته پر شکسته تر زماهی شکسته تنگ بی خبر در این زمانه خراب خراب تر زنام وننگ سربی تبر عزیز دل مرا ببر مرا ببر از این دیار نا مراد به سر زمین جاودانه حضور حامی خودت مرا ببر از این کرانه های زرد به ساحل غریب آبی خودت دلی که سرگران ودربه در اسیر درد گشته است بخوان بخوان به واد ی خودت