سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همواره بیندیشید که آن مایه زندگانی دل [امام حسن علیه السلام]

...کاش عاشق می شدم اما
نویسنده :  پرنیاجان

 

دیشب ندیدی که چه محشر کردم

با اشک تمام کوچه را تر کردم

 دیشب که سکوت دق مرگم می کرد

وابستگی ام را به تو عادت کردم

در دادگه عشق کنم از تو شکایت به خدایت

 گویم که مرا کشت دو چشمان سیاهت


 


چهارشنبه 86/5/17 ساعت 8:48 صبح
نویسنده :  پرنیاجان

آنکس که بداند، و بداند که بداند ، اسب شعف از گنبد گردون برهاند …

آنکس که بداند و نداند که بداند ، بیدار کنیدش که شبی خفته نماند …

آنکس که نداند و بداند که نداند ، لنگان خرک خویش به منزل برساند …

آنکس که نداند و نداند که نداند ، در جهل مرکب ابدالدهر بماند 


هر روز من از روز پسین یاد کنم بر درد گنه هزار فریاد کنم

از ترس گناه خود شوم غمگین باز از رحمت او خاطر خود شاد کنم

 


سه شنبه 86/5/16 ساعت 2:21 عصر
نویسنده :  پرنیاجان

من به درماندگی صخره و سنگ ,

 من به آوارگی ابر و نسیم ,

 من به سرگشتگی آهوی دشت ؛

 من به تنهائی خود میمانم ,

 من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی ,

گیسوان تو بیادم می آید .

تو تماشا کن که بهاری دیگر پاورچین پاورچین از دل تاریکی می گذرد و تو در خوابی و پرستوها خوابند و تو می اندیشی به بهاری دیگر و به یاری دیگر .

 حیف اما من و تو دور از هم میپوسیم . غمم از وحشت پوسیدن نیست غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر مهر دلهره است .

 دیگر از من با خاک شدن راهی نیست .


دوشنبه 86/5/15 ساعت 1:34 عصر
نویسنده :  پرنیاجان
ای عشق تو بانوی سیه فام منی
زیبای خموش عمر و ایام منی
دیری است در این باغ که گلبانگت نیست
ای مرغ غمین که بر سر بام منی
شیرینی و شور بزم جانها بودی
اینک چو شراب تلخ در جام منی
گر خوی تو با رمیدگی همراه است
کی رام منی ‌آهوک آرام منی؟
یک شمع چو قامتت نمی افروزند
اما تو همان ستاره شام منی
گر ننگ به نام عشق کردند چه باک
بدنام بدانی تو و خوشنام منی
هرچند که ناکام گذشتیم ز هم
چون طعم طرب هنوز در کام منی
آغاز تو بودی ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم که سرانجام منی
چون چهره تو هنوز در تاریکی است
ای عشق تو بانوی سیه فام منی


دوشنبه 86/5/15 ساعت 1:26 عصر
نویسنده :  پرنیاجان

آن کوچه ی پر ز ماجرا یادت هست؟
و بازی گرگم به هوا یادت هست؟


باران که گرفت هر دومان خیس شدیم
مانند گل و پرنده ها یادت هست؟
روزی که تو را باز صدا زد مادر
گفتی:‹‹نمی آیم به خدا ››یادت هست؟
در بازی گرگم به هوا مادر برد
از من که تو را کرد جدا یادت هست؟
آن روز گذشت و بهاری دیگر
نگذاشت به باغ ما پا یادت هست؟


تو نیستی که ببینی






ازدواج مثل یک شهر حصاز شده است آنهایی که داخل آن هستند میخواهند بیایند بیرون اما نمیتوانند .آنهایی هم که بیرون هستند میخواهند داخلا شوند اما نمیتوانند






در وجودم چیزی هست که تو را نجوا می کند ... و تنها عشق مرا رها می کند ... و نور آن نگاهی ست که تو به من روا می کنی ... پس عشق و نور را از من دریغ نکن و بر من بتاب که بی عشق تو ؛ بی نگاه تو ؛ بی تو رو به غروب رهسپارم .... مرا به طلوعی دیگر برسان ....


شنبه 86/5/13 ساعت 8:29 صبح
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
دوستم داشته باش
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
87223 :کل بازدیدها
1 :بازدید امروز
5 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
درباره خودم
...کاش عاشق می شدم اما
پرنیاجان
من پرنیا20سالمه و خواهر پرهام هستم و خیلی دوستش دارم به خاطر اون کارش را ادامه می دم تا ببینیم خدا چی می حواد به هر حال نظر یادتون نره ممنونم
حضور و غیاب
لوگوی خودم
...کاش عاشق می شدم اما
لوگوی دوستان
لینک دوستان
شب عشق
بتو می مانم ولی تنها
عشق داغ
اشتراک
 
آرشیو
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
طراح قالب