گفتم که بربند این سخن راهی جداست راه او
دل گفت دالان میزنم گر کوه باشد پیش رو
گفتم که کوه آری ولی فولاد تفتان است او
دل گفت من آهنگرم در کورهام آبش کنم
گفتم که زنجیرت کنم گر قصدسازی سوی او
دل گفت اوزانت کنم گر چشم را وامم دهی
گفتم که چشم زودتر، بنشت در اشعار او
دل گفت دستانت بده، تا برکشم بر گونهاش
گفتم که دستم نیز هم گمگشته در چشمان او
دل گفت پاهایت بده، تا گام بردارم تو را
گفتم کزان تو پیشتر پایم برفت در راه او
دل گفت پس گوشت بده، تا نغمهاش را بشنوی
گفتم که نیست اندرش جز نغمهای از نای او
دل گفت لعلی داردش، لب را بده کامت دهم
گفتم که لبهایم شده، وقف ثنای نام او
دل گفت ای سودازده پر میکشم از سینهات
گفتم خدا را پس مرو، منشین به روی بام او
خندید دل گفتا به من، کای مفلسِ بیقلب و تن
خود زودتر رفتی ز من، من هم روم دنبال او
گفتم که آی میروی،چون گوش و چشم و دست و لب
اما بدان که نیستت، جز داغی از هجران او